|
سه شنبه 8 اسفند 1391برچسب:, :: 19:27 :: نويسنده : مریم
پسر جوانی در کتابخانه از دختری پرسيد: مزاحم نیستم کنار دست شما بنشينم؟ دختر جوان با صدای بلند گفت: نمیخواهم يک شب را با شما بگذرانم! تمام دانشجويان در کتابخانه به پسر که بسيار خجالت زده شده بود نگاه کردند... پس از چند دقيقه دختر به سمت آن پسر رفت و در کنار ميزش به او گفت: من در زمینه روانشناسی پژوهش می کنم و ميدونم مردها به چه چيزی فکر میکنند، گمان کنم شمارا خجالت زده کردم. پسر با صدای بسيار بلند گفت: 200 دلار برای يک شب !!؟ خيلی زياد است !!! و تمام آنانی که در کتابخانه بودند به دختر نگاهی غير عادی کردند... پسر به گوش دختر زمزمه کرد: من حقوق میخوانم و ميدانم چطور شخص را گناهکار جلوه بدهم و خودم را تبرئه کنم!!ا نظرات شما عزیزان: ![]()
![]() |